بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 3340
کل یادداشتها ها : 8
هربار که از کنار قبرستان قدیمی شهرمان گذر میکنم، با خود میگویم: زیر خروارها خاک این قبرستان ، چه آدمهائی که نخوابیده اند، ..... ظالم و مظلوم...، حاکم و محکوم...، زندانبان و زندانی...، عبادار و بی عبا...، قبادار و بی قبا...، کلاه دار و بی کلاه...، کاخ نشین و کوخ نشین...، ارباب و رعیت...، سوار و پیاده...، کماندار و بی کمان...، گناهکار و بی گناه...، عاشق و معشوق...، لیلی و مجنون...، شاهزاده و گدا...، زن و مرد...، پیر و جوون...! ، ... و سکوت!...... ، و عجب سکوتی بر مردگان ، چنبره زده است! ... ، به سنگهای مزار که نگاه میکنی ، انگار ، سالیان سال است که کسی دست نوازش بر آنها نکشیده! و آبی جز آب باران الهی ، آنها را خیس نکرده است!... کجایند جماعتی که برای صاحبان این خانه ها ، درود و مرگ می فرستاد؟! کجایند جماعتی که بادمجان دور قابشان میچید؟!... ، و ما که روزی نوبتمان خواهد رسید،...و ما که با چه بی تفاوتی از کنار سنگهای مزار می گذریم!... انگار نه انگار که این ، سرنوشت محتوم ما نیز هست! ... و سرنوشت محتوم همه آدمها!... ، آخر خط دنیای فانی همه آدمها!... چه آن بالائیها و چه این پائینیها!... اینجاست! همینجا! .../// ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست / بی باده گلرنگ نمی باید زیست / این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست