بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 3344
کل یادداشتها ها : 8
هربار که از کنار قبرستان قدیمی شهرمان گذر میکنم، با خود میگویم: زیر خروارها خاک این قبرستان ، چه آدمهائی که نخوابیده اند، ..... ظالم و مظلوم...، حاکم و محکوم...، زندانبان و زندانی...، عبادار و بی عبا...، قبادار و بی قبا...، کلاه دار و بی کلاه...، کاخ نشین و کوخ نشین...، ارباب و رعیت...، سوار و پیاده...، کماندار و بی کمان...، گناهکار و بی گناه...، عاشق و معشوق...، لیلی و مجنون...، شاهزاده و گدا...، زن و مرد...، پیر و جوون...! ، ... و سکوت!...... ، و عجب سکوتی بر مردگان ، چنبره زده است! ... ، به سنگهای مزار که نگاه میکنی ، انگار ، سالیان سال است که کسی دست نوازش بر آنها نکشیده! و آبی جز آب باران الهی ، آنها را خیس نکرده است!... کجایند جماعتی که برای صاحبان این خانه ها ، درود و مرگ می فرستاد؟! کجایند جماعتی که بادمجان دور قابشان میچید؟!... ، و ما که روزی نوبتمان خواهد رسید،...و ما که با چه بی تفاوتی از کنار سنگهای مزار می گذریم!... انگار نه انگار که این ، سرنوشت محتوم ما نیز هست! ... و سرنوشت محتوم همه آدمها!... ، آخر خط دنیای فانی همه آدمها!... چه آن بالائیها و چه این پائینیها!... اینجاست! همینجا! .../// ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست / بی باده گلرنگ نمی باید زیست / این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
.
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
.
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد
.
حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را
ننمودم ز ته حلق ادا، رفتم و شد
.
یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد
.
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
.
"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد
.
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد
.
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و
.
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
.
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد
.
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
اینگونه نگاه کنید... .
.
.
مرد را به عقلش نه به ثروتش
.
زن را به وفایش نه به جمالش
.
دوست را به محبتش نه به کلامش
.
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
.
مال را به برکتش نه به مقدارش
.
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
.
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
.
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
.
درس را به استادش نه به سختیش
.
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
.
مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش
.
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
.
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
.
دل را به پاکیش نه به صاحبش
.
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
.
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
.
.
.